یک شهید، یک خاطره
حرفی بین من، او و خدا
مریم عرفانیان
یک بار من و همسرم و کاظم، از منطقه ميآمديم. در جنگل گلستان نگه داشتيم تا کمی استراحت کنيم.
مشغول درست کردن دوغ بوديم که ماشين شيکي در چندمتری ما نگه داشت و چند دختر و زن از آن پياده شدند. وسايلشان را از ماشين بيرون آوردند و بعد از مرتب کردن، روسریها را برداشتند!
يکهو کاظم بلند شد و به طرفشان رفت.
- کاظم جان! ما فقط سه نفريم و حريف اونها نميشيم.
بیاعتنا به حرفم جلو رفت و گفت: «هيچ کاري نميتونن بکنند. اين کارشون خيلي بده؛ ما بايد امربهمعروف کنيم. خدایناکرده الآن داريم از منطقة جنگي برمیگردیمها. اینهمه شهيد و جوون رفتن به خاطر اسلام و ناموس و دفاع از کشور، حالا اینها چنين ميکنن! اين چه وضعيه که دارن!»
بعد هم سراغ يک نفر که نسبت به بقيه سن و سال بیشتری داشت رفت؛ چيزي به او گفت و برگشت.
هر چه پرسيدم: «بهش چی گفتي؟»
حرفی نزد! چند لحظه ساکت ماند و سپس گفت: «اين حرفيه بين من، او و خدا...»
آنها فوری وسایلشان را جمع کردند، داخل ماشين گذاشتند و رفتند...
دوباره پرسیدم: «کاظم! چی گفتي که اينطور سريع رفتن؟!»
برادرم گفت: «یککلام به بزرگترشان گفتم... اونها هم جمعکردن و رفتن.»
آخرش نفهمیدم کاظم چه گفته بود؟ شاید از شهدا گفته بود، یا اسرا یا هر آنچه توی جبهه دیده بود...
خاطرهای از شهید کاظم حبیب
راوی: خواهر شهید